سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش خود را به نادانی و یقینتان را به شکّ تبدیل نکنید و چون دانستید، عمل کنید و چون یقین کردید، اقدام کنید . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 89 اردیبهشت 20 , ساعت 1:29 صبح
لطیفه بخوانید ،لطیفه بگویید (1)


خربزه سه روزه

مردی ادعای پیغمبری کرد. او را نزد پادشاه بردند. پادشاه از او پرسید: «معجزه ات چیست؟» گفت: «هر چه بخواهید». شاه گفت: «خربزه ای برای ما حاضر کن». گفت: «سه روز به من مهلت بدهید». شاه گفت: «همین حالا حاضر کن وگرنه تو را می کشم!».

گفت: «ای پادشاه! انصافت کجا رفته؟ خداوند عالم با آن قدرتی که دارد، خربزه را در مدت سه ماه می آفریند. حال من که پیغمبر او هستم، به من سه روز مهلت نمی دهید؟!».

بی دینها

مرد مسلمانی در ماه رمضان، گوشتی بریان کرده بود و مشغول خوردن بود. مردی یهودی از راه رسید و با او مشغول خوردن شد. مسلمان گفت: «مگر گوشتی که توسط ما مسلمانها ذبح شده، بر شما حرام نیست؟» یهودی گفت: «آری». مسلمان گفت: «پس چرا از این گوشت می خوری؟» یهودی گفت: «چون من در مراتب بی دینی در بین یهودیها، مثل تو هستم در میان مسلمانها که در ماه رمضان روزه ات را می خوری».

زنده شدن مردگان

ناصر خسرو در خصوص اینکه ممکن نیست اجزاء مردگان در روز قیامت به حالت اول برگردد گفته:

مرده ای را به دشت، گرگ بخورد
زو بخورند کرکس و زاغانس

این چنین کس به حشر زنده شود؟
تیز بر ریش مردم نادان


خواجه نصیر الدین طوسی نیز در جواب او، چنین فرموده است:

کردگارش به حشر زنده کند
گرچه اعضای او شود جُوجُو

ز اولین بار نیست مشکل تر
تیز بر ریش ناصرِ خسرو


مرحوم سگ

مردی در بغداد، سگی داشت که از خانه و گوسفندان او محافظت می کرد. پس از ایامی، سگ مُرد و صاحبش به خاطر شدت محبّتی که به آن سگ داشت، در قبرستان مسلمانها دفنش کرد.

خبر در شهر پیچید و به گوش قاضی رسید. قاضی، مرد را احضار کرد و بعد از سرزنش بسیار، به جرم هتک قبور مؤمنین، حکم به سوزاندن آن مرد نمود.

وقتی خواستند صاحب سگ را ببرند، گفت: «با جناب قاضی، حرفی خصوصی دارم». گفت: «بگو!». مرد، نزدیک تر رفت و زیر گوش قاضی گفت: «وقتی مرض سگ شدید شد، وصیت کرد که در ازای چند سال خدمتی که به من کرده، چند تا از گوسفندهایم را خدمت حضرتعالی بیاورم تا شما برای او دعا کنید».

قاضی تا این حرف را شنید، گفت: «خداوند به تو جزای خیر عنایت کند و سگت را در بهشت جای دهد؛ آن مرحوم، دیگر چه وصیتی کرد؟»

دل زدگی از اسلام

روزی قطب الدین علامه شیرازی، به محله یهودی نشین رفت و احبار و اعیان آنها را جمع کرد و گفت: «از مسلمانی دلم زده شده و دیگر از اسلام خسته شده ام. اگر چهل روز به من خدمت کنید و غذاهای دلخواه مرا تهیّه کنید، به دین شما در می آیم و آئین شما را تقویت می کنم».

یهودیها با هم مشورتی کردند و دیدند اگر قطب الدین ـ که از دانشمندان معروف اسلامی است ـ یهودی شود، دینشان تقویت می شود؛ به همین جهت پذیرفتند و تا آنجا که در توانشان بود به قطب الدین خدمت کردند.

بعد از چهل روز، قطب الدین گفت: «همان طور که خداوند بر میهمانی موسی (ع) ده روز اضافه کرد، شما هم ده روز دیگر بر این ضیافت بیفزایید».

وقتی که پنجاه روز به اتمام رسید، احبار یهود نزد قطب الدین رفتند و به او گفتند: «در کار خیر، تأخیر جائز نیست. وقت آن رسیده که به وعده خود وفا کنید».

قطب الدین گفت: «ای جهود! شما چقدر ابله هستید. من پنجاه سال است که طعام و شراب مسلمانان را می خورم و لباس آنها را می پوشم ولی هنوز مسلمان نشده ام. حال شما می خواهید با پنجاه روز، یهودی شوم».

سوادآموزی

پادشاهی از اطرافیانش پرسید: «آیا می توان به حیوانات هم، سواد خواندن آموخت؟» گفتند: «خیر». ملّای مکتبی که در مجلس حاضر بود، گفت: «من می توانم». سپس از شاه مهلت خواست و به منزل رفت.

در منزل، کتاب بزرگی را برداشت و در میان ورقهای آن، کاه ریخت و هر روز آن کتاب را در مقابل الاغش قرار می داد و آن را ورق می زد و الاغ، آن کاهها را می خورد. بعد از چند روز، خود الاغ یاد گرفت کتاب را با زبانش ورق بزند و کاهها را بخورد؛ و در مدّت یک ماه، الاغ زبان بسته، در این کار ماهر شد.

ملّای مکتب، به شاه خبر داد و مجلسی تشکیل دادند و الاغ را حاضر نمودند و کتابی را در مقابلش قرار دادند. الاغ بیچاره، اولین ورق را کنار زد و کمی مکث کرد و دید از کاه خبری نیست. دوباره ورق زد و کمی مکث کرد و باز هم چیزی نیافت و به این ترتیب، تمام کتاب را ورق زد و چون چیزی عایدش نشد، شروع به عرعر کرد.

پادشاه و دیگر حاضران در مجلس، به ملّای مکتبی آفرین گفتند و او را تحسین کردند. سپس پادشاه از او پرسید: «چرا الاغ اینقدر عرعر می کند؟»

ملّا فوراً جواب داد: «دعا به جان اعلی حضرت همایونی می کند که سبب باسوادیش شده است».

خدای خر نشناس

مردی، خری داشت که بسیار پیر و لاغر بود و علوفه زیادی می خورد و کاری هم نمی کرد. درعوض، گاوی داشت که بسیار فربه و شیر ده بود. یک شب با خداوند مناجات کرد و گفت: «الهی! این خر را بکش که من از خرج زیاد او به تنگ آمده ام». صبح که شد، دید گاوش مرده و الاغش زنده مانده است. خیلی دلش سوخت و رو به آسمان کرد و گفت:«خدایا! تو بعد از این همه سال خدائی کردن، بین خر و گاو فرق نمی گذاری؟ من مرگ خر را خواستم، تو گاو مرا می کشی؟»

شخصی در آنجا حاضر بود. گفت: «خدا را شکر کن که دعایت مستجاب نشد. زیرا اگر خداوند می خواست خری را بکشد، باید ابتدا خودِ تو را می کشت. چرا که اگر خر نبودی، خودت آن حیوان زبان بسته را رها می کردی و دیگر مرگش را از خدا طلب نمی کردی».

استدلالی بسیار قوی!

شیخ بهائی ) در مصر با یکی از علمای بزرگ اهل سنت ارتباط دوستانه داشت و به او اظهار می کرد که از اهل سنت است. یک روز آن عالم سنّی به شیخ بهائی گفت: «شیعیانی که در ایران با شما هستند، در مورد ابوبکر و عمر چه نظری دارند؟»

شیخ فرمود: آنها دو حدیث برای من بیان کردند که از جواب آن عاجز ماندم. آنها می گویند مسلم در صحیح خود روایت می کند که پیامبرفرموده: «هر کس فاطمه را اذیت کند، مرا اذیت کرده و هر کس که مرا اذیّت کند، خدا را اذیّت کرده است؛ و هر کس که خدا را اذیّت کند کافر است». همچنین در صحیح مسلم، پنج ورق آن طرف تر روایت شده «فاطمه از دنیا رفت در حالی که نسبت به ابوبکر و عمر، غضبناک بود». و من نتوانستم جواب این شبهه را بدهم.

عالم سنّی گفت: «بگذار من امشب آن کتاب را مطالعه کنم. فردا جواب خواهم داد». فردا صبح، عالم نزد شیخ آمد و گفت: «من همیشه به تو می گفتم که این شیعه ها در نقل حدیث دروغ می گویند. دیشب صحیح مسلم را نگاه کردم؛ ولی دیدم بین این دو حدیث، بیش از پنج ورق فاصله است».



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

iframe src=http://www.farsigo.com/prayTime.php?cityNo=14936 height=425 width=230 scrolling=yes frameborder=0>